♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ازعالمی پرسیدند رای خوب بودن، کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روزِ آخرفکر کن وخوب باش شاید فردایی نباشد ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین میاندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمیدارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ میگذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش میشود ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش میگذارد ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا میاندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد میکند ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ میکند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ میکند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او میگوید ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ میفرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان میافتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ *********◄►********* نتیجه : بابت هر نعمتی شکر گذار باشیم که دفعه بعد خدا مارو با همون نعمت صدا کنه که بهش نگاه کنیم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ خوشفڪر باشید
^^^^^*^^^^^ ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯﻧﮏ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎنم ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍنداخت ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ؛ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ^^^^^*^^^^^
*~~~*****~~~* با هجوم موش ها به شهر همدان که موجب بیماری طاعون در این شهر شده بود پزشک حاذق ما ابوعلی سینا به مردم شهر دستور داد برای مقابله با موشها ، از مار استفاده کنندو بعدها نیز به پاس این کار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه نهادند تا از آن بنوشند زیرا زهر مار را زیاد می کند از آن پس مار نماد بهداشت ونماد داروخانه های سراسر جهان شد لذا برخی داشتن و نگهداری مار را نشانه سلامت می دانستند وبه افرادی که زیاد دچار امراض می شدند می گفتند : بی مار درود بر دانشمندان بزرگ ایران *~~~*****~~~* با تشکر از رو مخ اول بابت ارسال پست
ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده ميبيند وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد .... که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻌﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﺗﺸﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺖﮔﯿﺮﺵ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﺩ. ﺗﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﺵ ﺑﺮﺁﻣﺪ. ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﯿﻨﻢ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
در را زد و و وارد اتاق شد ... مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود ... یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری ، فرم را داد دست من و گفت: " نگاه کن این چه جالبه ! ". کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسیدم: "چی ش جالبه؟ " گفت: "مشخصات فردی ش رو ببین!" شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی ... نام ... نام خانوادگی ... تا رسیدم به آنجا که بود " فرزند: ... " دیدم جلویش نوشته: " رضا و پروین ". چند لحظه مکث کردم ...؛ مکث مرا که دید، لبخندی زد و گفت: " ببین، من هم به همین جا که رسیدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب! ... دو تا اسم نوشته اید." صدایش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب ... من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر! " چند لحظه به فکر فرورفتم. به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت "فرزند: ... " فقط یک اسم می نوشتم !! :)
ﭼﺎﺭﻟﯽ ﭼﺎﭘﻠﯿﻦ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﻫﺮﺷﺐ ﯾﮏ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﺜﻼً ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺨﺮﺩ؛ ﻣﯽﮔﻔﺖ « ﻣﯽﺧﺮﻡ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ. » ﯾﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼِ ﺩﻧﯿﺎ؛ ﻣﯽﮔﻔﺖ « می ﺑﺮﻣﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ. » ﯾﮏ شب ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ « ﺍﮔﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﺭﺳﻢ؟ » ﮔﻔﺖ « ﻣﯽﺭﺳﯽ ﺑﻪ شرط ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ.» ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ... ﺍِﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﻧﺪ ... ﺩﯾﺸﺐ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﭘﺮﺳﯿﺪ « ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺷﺐﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ فکر ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ » گفتم « ﺷﺐﻫﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺑﻢ. » ﮔﻔﺖ « ﻣﮕﺮ ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ » ﮔﻔﺘﻢ « ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. » ﮔﻔﺖ « ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ :) » :) ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ :)
یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار ... در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود." یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است! مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد ... چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد ... به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است ... مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است ... مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد. ^_^ به افتخار همه مهندسااااااا :D ^_^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم